دلم در "تصور بودن تو در این غربت" آرام می گیرد .
میدانم این آرامش "سرد" است .
با این خیال آسوده و شکیبایم در زیر بار سنگین "زیستن" ? زیستنی که بر سینه ام افتاده است .
به نیروی آگاهی من به حضور تو ? در زیر این سقف کوتاه و "بیدرد" ?
نیرو می گیرم ? دم می زنم .
بودن را ? حضور خویشتن را ? غربت را ?
تنهائی دردناک در انبوه جمعیت ?
سکوت رنج آور در "بحبوحه " ی هیاهو ?
بی کسی "هراس آور" در ازدحام همه کس ?
اسارت در دیگران و پنهان شدن در خویشتن ?
خفقان "نگفتن ها" ?
عقده ی مجهول ماندن در پس پرده ی زشت آوازه ها ?
بیگانه ماندن در جمع شوم آشنائی ها ? آتش پر گداز انتظار های "بی حاصل" ?
این همه را چشمان "هوشیار" تو در من دید .
زبان الهام تو آگاهم کرد .
بدان ?همه و همه را با "تسلیت" مقدس و اعجازگر این که "میدانستم تو هستی" ?
در خود فرو خوردم .
در زیر این آواز غم بر پا ایستادم و رفتم و دم زدم و "زنده ماندم" .
اکنون در ارتعاش "پراضطراب" سخنت شوق فرار پدیدار است .
ای خویشاوند بزرگ من ? ای که در سیمایت هراس غربت "پیداست" ?
من هم تبعیدی این زمینم و شاید قربانی معصوم این "زمان" .
با رفتنت ? تنها به این امید دم میزنم که با هر "نفس" ?" گامی" به او نزدیک تر شوم .
این زندگی من است .